خانه / شعر های عاشورایی (صفحه 2)

شعر های عاشورایی

تقدیم به حضرت معصومه(س)(برقعی)

..و به همراه همان ابر که باران آورد مهربانی خدا در زد و مهمان آورد باد یک نامهء بی واژه به کنعان آورد بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد به سر شعر هوای غزلی زیبا زد دختر حضرت موسی به دل دریا زد چادرش دست نوازش به سر دشت کشید دشت هم از نفس چادر او گل می چید چه ...

ادامه نوشته »

هشتمین معصوم، ششمین امام

طالبان علم و درس وتدریس و مباحثه، هم‌چون پروانگانی بی‌شمار، از چهارسوی جهان به گرد شمع وجودت حلقه می‌زدند و تو پاسخ‌گوی انبوه پرسش‌های پی در‌پی‌شان بودی و رازهای شگفت هستی را برایشان رمزگشایی می‌نمودی. برخی از فقه می‌پرسیدند و از فلسفه و اصول و فروع و احکام و تاریخ ادیان و برخی دیگر از ریاضیات و شیمی و نجوم ...

ادامه نوشته »

ای خدای حضرت زهرا!

خدای شاعری‌ام! ای خدای حضرت زهرا! خودت بگو چه بگویم برای حضرت زهرا بهشت می‌وزد از کوچه‌ها گمان می‌کنم از شهر گذشته است دوباره عبای حضرت زهرا نشسته با حسنین، از کران وحی بخواند به عرش پرشده ازطنین صدای حضرت زهرا تمام خستگی حیدر از تنش به درآید دمی که دربگشاید حیای حضرت زهرا چه‌قدر ماه حجاب تو کامل است ...

ادامه نوشته »

گنج مخفی

دست خدا در خلقت زهرا چه ها کرد سر تا به پا اعجاز را بر او عطا کرد تا این که گنج مخفی اش پنهان نماند طرح جدیدی از خداوندی به پا کرد نوری سرشت و مدتی بعد از سرشتن او را به نام حضرت زهرا صدا کرد وقتی برای بار اول، فاطمه گفت آن جا حساب “فاطمیون” را جدا ...

ادامه نوشته »

علی اکبر(ع)

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد …ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان مثل تیری که رها می شود از دست کمان خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود مست می آمد و رخساره برافروخته بود روح ...

ادامه نوشته »

زهیر باش دلم!

زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی به کاروان شهیدان  نی نوا  برسی امام پیک  فرستاده در پی ات … برخیز! در انتظار جوابت  نشسته… تا برسی چه شام باشی و کوفه.. چه کربلا ای دل! مقیم عشق که باشی…  به مقتدا برسی زهیر باش! بزن خیمه در جوار امام که عاشقانه به آن متن ماجرا برسی مرید حضرت ارباب ...

ادامه نوشته »

یا هنوز هم…

زرد و کبود و سرخ شد اما هنوز هم دارد عزای دیدن بابا هنوز هم تا تاول دوباره ای از راه می رسد با گریه آه می کشد آن را هنوز هم آهسته بغض می کند و خیس می شود… …زخم کبود گونه اش: ” آیا هنوز هم مهمان چوب دستی شهر جسارتی من مانده ام به حسرت لبها هنوز ...

ادامه نوشته »

وقف تو..

شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست اینگونه زخم خورده و بی سر بیاورم یک قطعه خواندی از روی نی، شاعرت شدم آن قطعه را نشد به غزل دربیاورم یک پرده خواندی از روی نی، آتشم زدی این شعله را چگونه به دفتر بیاورم با حنجر تو کاری اگر خنجری نداشت کاری نداشت واژه ی بهتر بیاورم وقف تو ...

ادامه نوشته »

یک سوال ساده

چشم سیرابی ندیدم بر سراب افتاده باشد روی خاک تیره جسم آفتاب افتاده باشد ذوالفقاری در نیام زنگ!؟ بر دیوار هرگز! نام توفان چیست وقتی از عتاب افتاده باشد از تبلور می‌درخشد مثل خورشیدی معلق هر غباری از عبای بوتراب افتاده باشد دیده‌ای آیا رگان بازوان جنگجویی ناگهان هنگام جنگ از التهاب افتاده باشد کس نمی‌فهمد غرور سربزیر زخم‌ها را ...

ادامه نوشته »

لالایی!

امشب به خواب رفته نگاه ستاره ها افتاده از نفس ، تپش گاهواره ها فردا کنار علقمه تصویر می شود طرح شگفت حادثه ی خون نگاره ها شب‌ناله ی‍ی غریب دراین دشت لاله خیز آشفته، خواب سنگی این سنگواره ها لالای لای کودک لب تشنه ام ، بخواب! ای غنچه! گل شکفته دشت شراره ها! مادر بخواب! تارود از یاد ...

ادامه نوشته »