خانه / قصه ها و داستانها / قصه ی لحظه ها (صفحه 5)

قصه ی لحظه ها

مستحق تنبیه

خودش هم می‌دانست مستحق تنبیه است. چشمش که به شلاق افتاد، رنگ از صورتش پرید یاد قرآن افتاد؛ از اخلاق اربابش خبر داشت. گفت: “والکاظمین‌الغیظ!” حسین دستش را بالا آورد: “رهایش کنید.” – والعافین عن الناس. – از گناهت گذشتم. – والله یحب المحسنین. – تو را آزاد می‌کنم در راه خدا با دو برابر حقوق همیشگی‌ات. منبع: آفتاب بر ...

ادامه نوشته »

بهای آزادی

زن دسته‌گل به دست وارد شد. نمی‌شناختمش. کنیز بود انگار. دسته‌گل را برای او آورده بود. لبخند زد… دسته‌گل را گرفت و گفت: “تو در راه خدا آزادی برو!” کنیز باورش نمی شد. فقط نگاه می‌کرد؛ ناباورانه. من هم. گفتم: “دسته‌گل بهایی ندارد که به خاطرش برده آزاد شود.” گفت: “خدا به ما این‌طور یاد داده، توی قرآن می‌فرماید: وقتی ...

ادامه نوشته »

بخشش

رفتم پیش او و گفتم: “ضمانت کسی را کرده‌ام و حالا به اندازه‌ی یک دیه‌ی کامل بدهکار شده‌ام، پولش را هم ندارم. کمکم کنید!” گفت: “سه سؤال می‌پرسم. اگر یکی را جواب بدهی، یک سوم نیازت را به تو می‌دهم؛ اگر دو تا، دو سوم و اگر به سه سؤالم جواب بدهی همه‌ی بدهکاری‌ات را می‌دهم.” – برترین اعمال؟ گفتم: “ایمان ...

ادامه نوشته »

ترس از خدا

می‌گفتند: “ای پسر پیامبر! چرا این‌قدر از خدا می‌ترسی؟” می‌گفت: “فقط کسی در قیامت امنیت دارد که در دنیا از خدا بترسد.” خودش وضو که می‌خواست بگیرد رنگش زرد می‌شد، بدنش شروع می‌کرد به لرزیدن.   َمنبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطاییََََ

ادامه نوشته »

آبرو

به آنهایی که از این و آن کمک می‌خواستند می‌گفت: “از کسی پول نخواهید مگر برای فقر شدید یا پرداخت بدهی یا پرداخت دیه.” به آنهایی که وضع مالی‌شان خوب بود می‌گفت: “اگر کسی ازتان پول خواست حتما به او بدهید. او با این کار آبروی خودش را برده، شما با ردکردنش آبروی خودتان را نبرید.”  منبع:  آفتاب بر نی/ ...

ادامه نوشته »

مرد شامی

پرسید: “آن کسی که آنجا وسط مسجد نشسته، کیست؟” گفتند: “حسین پسر علی” پیش خودش گفت بروم قربه‌الی‌الله کمی به او فحش بدهم. آمد ایستاد روبه‌رویش….. تا می‌توانست فحش داد و لعنت کرد. هم خودش را، هم پدرش را. گفت شما منافقید، شما اسلام را خراب کردید و از این حرف ها. وقتی خسته شد دهانش را بست. حسین گفت: ...

ادامه نوشته »

هیبت برادر

به حسن خیلی احترام می‌گذاشت. می‌گفتند: “چرا این قدر به برادرت احترام می‌گذاری؟”…. می‌گفت:‌ “همان هیبتی که در پدرم علی می‌دیدم، در برادرم حسن هم می‌بینم.” شهید هم که شد، هر شبِ جمعه می‌رفت زیارت مزارش. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

شهربانو

شهربانو تا دیروز دختر پادشاه عجم بود و امروز اسیر دست مردان عرب. می خواستند بفروشندش اما، علی نگذاشت. گفت: “هر چه باشد دختر پادشاه بوده، در شأنش نیست که فروخته شود. بگذارید خودش یک نفر را انتخاب کند برای ازدواج.”…. دختر دلش گرم شد به حرف‌های علی. نگاه کرد به کسانی که ایستاده بودند. آمد و دستش را گذاشت ...

ادامه نوشته »

تبعید ابوذر

خلیفه‌ی سوم ابوذر را تبعید کرد به ربذه. به بیابانی بی‌آب و علف. فقط برای این‌که به شیوه‌ی حکومتش اعتراض کرده بود. گفت: “هیچ‌کس حق ندارد بدرقه‌اش کند.” اما علی بدرقه‌اش کرد با حسن و حسین. حسین می‌گفت: “عمو جان! بی‌صبری نکن. از خدا کمک بخواه. نکند تسلیم بشوی جلوی سختی‌ها و ستم‌ها. بی‌صبری نکن.” منبع: آفتاب بر نی/ زینب ...

ادامه نوشته »

همیشه زشت

پیر شده بود ابوسفیان. چشم‌هایش درست نمی‌دید. به حسین گفت دستش را بگیرد و ببردش قبرستان. درست روز به حکومت رسیدن خلیفه‌ی سوم که از بنی‌امیه بود… رفت ایستاد بالای قبر حمزه. گفت: “چیزی که به خاطرش می‌جنگیدیم دوباره افتاد دست ما، در حالی که شما یک مشت خاک شده‌اید.” حسین با این که سن و سالی نداشت گفت: “همیشه ...

ادامه نوشته »