خانه / قصه ها و داستانها / قصه ی لحظه ها (صفحه 4)

قصه ی لحظه ها

طعنه‌ی معاویه

رفته بود حج. آن‌جا معاویه را دید. پوزخندی زد و گفت: “دیدی حجر و رفقایش را کشتیم و خودمان بر جنازه‌شان نماز خواندیم؟” حسین لبخند زد: “ولی ما اگر شما و آدم‌های‌تان را بکشیم نه بر شما نماز می‌خوانیم و نه دفن‌تان می‌کنیم.” منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

علی

کسی حق نداشت اسم علی را بیاورد، مگربرای طعن و لعن و فحاشی. دستور معاویه بود. حسین باید اسم پدر را زنده نگه‌می‌داشت. اسم پسرهایش را گذاشت علی. علی‌اکبر، علی‌اوسط، علی اصغر. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

نسب فاطمی

زن سوار قاطر بود. می‌گفت: “نمی‌گذارم حسن را این‌جا دفن کنی.” محمدبن‌حنیفه گفت: “برای دشمنی با بنی‌هاشم یک روز سوار شتر می‌شوی، یک روز سوار قاطر.” زن گفت: “تو دیگر حرف نزن. این‌ها اگر حرف می‌زنند، پسرهای فاطمه هستند. تو را چه به سخن‌رانی؟” حسین عصبانی شد. گفت: “این حرف‌ها یعنی چه؟ می‌خواهی برادرم را از ما جدا کنی؟ او ...

ادامه نوشته »

وصیت برادر

برادرش، حسن، وصیت کرده بود که پیکرش را قبل از دفن ببرند سرِ قبر پیامبر. عده‌ای فکر کردند می‌خواهد آن‌جا دفنش کند؛ شمشیر کشیدند. نزدیک بود غوغایی به پا شود بین بنی‌امیه و بنی‌هاشم. او مانع شد، گفت: “اگر برادرم از من پیمان نگرفته بود که خون کسی ریخته نشود، آن‌وقت می‌دیدی که چه‌طور شمشیرها حق را به شما نشان ...

ادامه نوشته »

بیعت

یک عده آمدند گفتند: “ما صلح برادرت حسن را قبول نداریم. با تو بیعت کنیم یا نه؟” گفت: “نه! من به هر چه برادرم حسن تعهد کرده، متعهد هستم.”     منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

بیعت

معاویه دعوت‌شان کرده بود. گفت: “بلند شو! بیعت کن.” امام حسن بیعت کرد. گفت: “بلند شو! بیعت کن.” امام حسین بیعت کرد. گفت: “بلند شو! بیعت کن.” قیس تکلیفش را نمی‌دانست. نگاه کرد به امام حسین. امام گفت: “قیس! برادرم حسن امام من است.” فهمید باید بیعت کند. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

مهمان

غذای هر روزمان تکه‌ای نان خشک بود، تازه آن هم اگر پیدا می‌شد. آن روز هم مثل همیشه. نه، مثل همیشه نبود. خجالت کشیدیم دعوتش کنیم اما دل به دریا زدیم. خواستیم همراهی‌مان کند. لبخند روی لب‌هایش نشست. از اسب پایین آمد. نشست کنارمان. حسین مهمان ما شد با تکه‌ای نان خشک. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

پاداش

هزار دینار طلا و هزار لباس زیبا هدیه داد به مرد. گفتند: “مگر چه کار کرده؟ این همه پاداش برای چی بود؟” گفت: … “هدیه‌ای که به او دادم در برابر چیزهایی که به پسرم یاد داده، هیچ است.” مرد، معلم یکی از بچه‌هایش بود. منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

عزت

حسین با جمعی نشسته بود. مروان داشت رد می‌شد. گفت: “شماها اگر فاطمه را نداشتید، به چی افتخار می‌کردید؟”… حسین برخاست. عمامه‌اش را دور گردنش پیچید و محکم فشار داد. از حال که رفت، رهایش کرد. ● کسی به امام حسین گفت: “خیلی کبر و غرور داری.” فرمود: “کبر فقط شایسته‌ی خداست ولی طبق آیه‌ی قرآن عزت از آن خداست ...

ادامه نوشته »

دست و دل بازترین آدم

بار اولی بود که به مدینه می‌رفتم. فقیر بودم و غریب. پرسیدم: “دست‌و‌دل‌بازترین آدم این شهر کیست؟” گفتند: “حسین بن علی.” دنبالش گشتم. توی مسجد پیدایش کردم. مشغول نماز بود. جلویش ایستادم. شروع کردم به شعر خواندن؛ فی‌البداهه. در مدح سخاوت و بخشندگی‌اش. راه که افتاد سمت خانه‌اش، دنبالش رفتم و پشت در خانه اش ایستادم. کمی که گذشت دستش ...

ادامه نوشته »