خانه / شعر های عاشورایی / غزل (صفحه 19)

غزل

آزاد از یزید (مرتضی امیری اسفندقه)

حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد سیاه بود و سیاهی هر آن چه می دیدی تو را سپرد به آیینه، رو سپیدت کرد یزید مشتری جان روشن تو نبود حسین آمد و با جذبه ای خریدت کرد چه گفت با تو در آن لحظه های تشنه ی عشق کدام زمزمه سیراب از ...

ادامه نوشته »

در باران نیزه (عباس علی اویسی)

دریا تمام سوز لبش را به آب داد صحرا به تشنگان قدح آفتاب داد   مردی سوار اسب به دریا سلام کرد باران نیزه بود که او را جواب داد   آهسته از برابر من تشنه می گذشت مردی که خویش را به دم التهاب داد   صحرا ز نیزه های عطش خیز آفتاب خود را به دست مرحمت آن ...

ادامه نوشته »

این حسین کیست؟ (غلامرضا سازگار)

نازم آن کشته که جان یافت کمال از بدنش تا ابد خنده به شمشیر زند زخم تنش جامه از زخم بدن دوخته بر قامت خویش پیرهن از تن و تن پاره‌تر از پیرهنش آب غسل تن صد پاره‌اش از خون گلو خاک صحراست کفن بر بدن بی‌کفنش جایی از زمزمه‌ی ماتم او خالی نیست این شهیدی است که عالم شده ...

ادامه نوشته »

غنچه ی نشکفته (سیدمحمدحسین شهریار)

گشودی چشم در چشم من و رفتی به خواب، اصغر! خداحافظ، خداحافظ بخواب اصغر، بخواب اصغر! به دست خود به قاتل دادمت، هستم خجل اما ز تاب تشنگی آسودی و از التهاب، اصغر! به شب تا مادرت گیرد به برقنداقه ی خالی ت بگریند اختران شب به لالای رباب، اصغر! تو با رنگ پریده، غرق خون، دنیا به من تاریک ...

ادامه نوشته »

فتنه‌ی خاکستری (محمدعلی مجاهدی)

آتش چقدر رنگ پریده ست در تنور امشب مگر سپیده دمیده ست در تنور این ردّ پای قافله ی داغ لاله هاست؟ یا خون آفتاب چکیده ست در تنور؟! این گلخروش کیست که یکریز و بی امان شیپور رستخیز دمیده ست در تنور؟ چون جسم پاره پاره ی در خون تپیده اش فریاد او بریده بریده ست در تنور از ...

ادامه نوشته »

اندوه عظیم (افشین علاء)

زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت چون آسمان، نظر به بلندای خود نداشت اسمی عظیم بود، که چون رازِ سَر به مُهر در خانه‌ی علی، سَرِ افشای خود نداشت «امِّ البنین» کنایه‌ای از شرمِ عاشقی است کز حُجب، تابِ نامِ دل آرای خود نداشت در پیش روی چار جگر گوشه‌ی بتول آیینه بود و، چشم تماشای خود نداشت ...

ادامه نوشته »

داغ اعظم (علی اکبر لطیفیان)

بالا نرفت آن‌که به پای تو پا نشد آقا نشد هر آن‌که برایت گدا نشد مقصود از تکلم طور، از تو گفتن است موسی نشد هر آن‌که کلیم شما نشد روز ازل برای گلوی تو هیچ کس غیر از خدای عز و جل خون‌بها نشد در خلقتش زمین و مکان‌های محترم بسیار آفرید ولی کربلا نشد گرچه هزار سال برای ...

ادامه نوشته »

صفت از این قبیل(برقعی)

به ســمــت کــعــبه ملک هم دخیل می‌آورد که مـــادری پـــســری بـــی‌بـــدیل مـی‌آورد گشود لب به سخن کعبه، داشت بی‌پرده بــــرای خـــــلــــقت عــــالــم دلیل می‌آورد ز اشــــک شـــوق، مـلک زیر پاش دریا شد و کــــعـــبــه غــرق کلیمی که نیل می‌آورد خـــــلـــیـــل با تـــبـــر آمـــد به بـتـکده، اما بـــــه روی دوش مـــحـــمـد، خلیل می‌آورد عـــلـــی برادری‌اش را به عـــدل ثابـت کرد که ...

ادامه نوشته »

نخستین اتفاق (علیرضا قزوه)

 فـــتــــاد از پـــــــا کـــنـــار رود در آن ظـهـــر دردآلـــود کســـــی کــــه عطـــر نـــامـــش آبـروی آب زمزم بود دلش می‌خواست می‌شد آب شد از شرم امـا حیف دلش می‌خواست صد جان داشت اما باز هم کم بود مـــدینـــه نــه کــه دیگر مکه حتی جای امنی نیست تمــــام کـــربــلـــا و کــــوفــــه غـــرق ابــن ملجم بود اگــر در کـــربــلــا طــوفـان نمی‌شد کس نمی‌فهمید ...

ادامه نوشته »

راوی محرم (مهدی رحیمی)

نکند باد بیاید، سَرِ نی خم بِشَود! و از این باغچه، یک شاخه ی گل کم بشود! نکند ابر بخواهد، همه ی بغضش را در غزل خوانی یک گریه ی نم نم بشود نکند… -آه- پدر جان به خشونت امشب سر زلف تو پریشان شده، در هم بشود! کهکشان آمده پایین، سَرِ هفده نیزه که شبِ گُمشدگان، صبح دمادم بشود ...

ادامه نوشته »