خانه / شعر های عاشورایی / غزل (صفحه 18)

غزل

این سیب ها (عالیه مهرابی)

تو را کشید درختی، درخت ریشه دواند و بعد طرح دو تا سیب را به شاخه کشاند! خدا کشید دو تا سیب را به شاخه ی تو و بعد عطر خودش را به شاخه هات دواند دو سیب سرخ شدند و خدا به خیر کند دوباره چشم زمستان به شاخه هایت ماند! چه چشم شور و بلایی…تن زمین لرزید و ...

ادامه نوشته »

بیعتی بی‌دست می‌خواهد وفای حیدری (افروز عسکری)

بر سر دستش سری، در دست دیگر پیکری هستی‌اش را کرده پرپر غنچه‌ی نیلوفری نور را بگرفته در مشتش چو خورشید یقین می‌درخشد در شبی تاریک روشن اختری بال و پر زخمی هوای نغمه‌ای دارد گلوش سرخ می‌خواند قناری در بهاری دیگری در رگش خون می‌تپد چون مرغ بسمل پرزنان جان چه ارزد زیر خاک پای پیر رهبری کیستی مهتاب ...

ادامه نوشته »

پیر میدان (حسین دارند)

یک علم بی‌صاحب افتاده‌ست، چشمش اما او به صحراهاست گفت اینک می‌رسد مردی، کاین علم بر دوش او زیباست شانه‌های حیرتش لرزید، اشک خود را در علم پیچید گفت: با خود کیست او کاین‌جا، نیست، اما مثل ما با ماست آسمان، دستی تکان می‌داد، ماه، چیزی را نشان می‌داد ناگهان فریاد زد ای عشق! گرد مردی از کران پیداست گفت: ...

ادامه نوشته »

نماز ره عشق (سید شهاب الدین موسوی)

چشم از اشک پر و مشک من ازآب تهی است جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهی است گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش پر ز خوناب بود چشم من از آب تهی است به روی اسب قیامم به روی خاک سجود این نماز ره عشق است از آداب تهی است جان من می برد آن ...

ادامه نوشته »

هیأت بهشت (رضا جعفری)

صد بار خوانده ای ودوباره بخوان کم است دنیا اگر تمام شود روضه خوان کم است بغضی زدیده ام فوران می کند ولی تشبیه این دو چشم به آتشفشان کم است خورشید در افق همه را تشنه کرده است گلدسته ها زیاد وصدای اذان کم است پروانه را عطش زده ام آنقدر زیاد بر بالهای تشنه ام این آسمان کم ...

ادامه نوشته »

حُر (مرتضی امیری اسفندقه)

عاقبت جان تو در چشمه‌ی مهتاب افتاد پیچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد نور در کاسه‌ی ظلمت زده‌ی چشمت ریخت خواب از چشم تو ای شیفته‌ی خواب افتاد چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد کارت از پیله‌ی پوسیده به پرواز کشید عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد ...

ادامه نوشته »

دختر وحی (مرتضی حیدری آل کثیر)

کاش دیوار به سویت قدمی داشته باشد در به هر در زده تا از تو غمی داشته باشد غمت آن گونه بزرگ است که باید به تبرّک آسمان نیز از آن سهم کمی داشته باشد سینه ی سخت کمان تیر کشید از غمت اما دل این شهر بعید است غمی داشته باشد ای زمین! خاک شوی دختر وحی تو چگونه ...

ادامه نوشته »

ماه مادر (پروانه نجاتی)

به دور ماه من امشب محاق خونینی ست گمان کنم خبر از اتفاق سنگینی ست رسیده ام سر نعشی که می طپد در زخم کبود پیرهنش نیزه پوش پرچینی ست به جای بستر گرم و به جای بالش نرم به روی ریگ بیابان به خواب شیرینی ست به خون طپیده کتاب هدایت این قوم چه روزگار فریبنده ی بدآئینی ست ...

ادامه نوشته »

خبر داغ (سید اصغر صالحی)

خبر پیجید تا کامل کند دیگر خبرها را خبر داغ است و در آتش می اندازد جگرها را غروبی تلخ، بادی تلخ تر از دور می آمد که خم می کرد زیر بار اندوهش کمرها را به روی رو سیاهی یک به یک آغوش وا کردند همان هایی که برمهمان شان بستند درها را همان هایی که در مسجد پدر ...

ادامه نوشته »

آتش هجران (ژولیده نیشابوری)

کسی که شام غریبان ما سحر می کرد درون حجره غریبانه ناله سر می کرد چنان به ناله به فرق ستمگران کوبید که ناله اش به دل سنگ هم اثر می کرد ز شر فتنه گران در امان نشد آنی به جرم آن که طرفداری از بشر می کرد چنان به زهر ستم مغز استخوانش سوخت که لاله از غم ...

ادامه نوشته »